سفارش تبلیغ
صبا ویژن

88/6/15
11:16 صبح

داستان

بدست فصل رویش در دسته

عقب مانده بود اما دیر نبود

دم دمای غروب بود. آفتاب دیگر رمقی برای ماندن نداشت. مرد چرخچی هنوز در آن سو، تنهاییِ کوچه را پُر می کرد. پله ی کوچکی کنار دیوار بود که نَمد پاره پوره ای رویش انداخته بود و آنجا می نشست. پیر نبود اما جوان هم نبود. گَرد سپیدی روی محاسنش نشسته بود که او را پخته تر نشان می داد. آرام و مؤدّب به نظر می رسید.

خانه ی سیّد، یکی دو کوچه ای پایین تر بود. او هنوز نیامده بود. مرد چرخچی خدا را شکری زیر لب گفت و نگاهش را کنجکاوانه به سر کوچه انداخت. سیّد از دور می آمد و همه ی اهل محل او را می شناختند.

مرد چرخچی به احترام بلند شد.

-         سلام آقا سیّد!

سیُد با مهربانی دستش را فشرد و جواب داد:

-         سلام کریم آقای گل! خسته نباشی.

مرد چرخچی تعارف کرد تا کنارش بنشیند. نگاه پرمهری که به سیّد داشت به هیچ کس نداشت.

چند دقیقه ای بود که با هم گپ می زدند. نزدیک اذان بود. سیّد بلند شد تا به مسجد برود. مرد چرخچی هم می خواست برود اما مردّد بود. دمی نشست و مردمک چشمانش به عبای بلند سیّد دوخته بود. همین طور که او دور می شد، چرخچی غرق در افکارش شد.

همین چهار پنج سال پیش بود. تازه فهمیده بود که سیّد در این محله زندگی می کند. اتفاقی فهمیده بود که سیّد در خانه اش یک جفت قالی دارد. کم نمی ارزید.

همسرش می گفت: حاج آقا! این قالی ها را بفروش؛ به پولش بیشتر احتیاج داریم.

سیّد هم می گفت: چشم خانم! اما حکمتش چه بود، مدام این دست و آن دست می کرد.

صبح یک روز، سیّد و همسرش از خانه بیرون رفتند. کریم نگاهی از بالا تا پایین کوچه انداخت. رهگذری نبود.

از شدت ترس پاهایش سِر شده بود. بالاخره با هزار زور و زحمت خودش را از دیوار بالا کشید و به داخل خانه پرید. دیوار کوتاه بود اما پایش درد گرفت. لنگ لنگان خودش را به اتاق رساند. قالی ها گوشه ای افتاده بود. نگاهش دور تا دور اتاق چرخید. شرمش آمد. سرش را پایین انداخت. قالی ها را بغل کرد و راه افتاد.

نزدیک دَر که رسید، صدای باز شدن در می آمد. سید و همسرش بودند. گویا چیزی را جا گذاشته بودند.

کریم نفسش را داخل کشید اما نمی توانست آن را بیرون بدهد. چشم هایش از سیّد دست کشید و به زمین پناه برد. نگاهش در بین گل های فرش، دنبال جایی برای پنهان شدن و آب شدن می گشت. تیز نگاه سیّد روی شانه هایش سنگینی می کرد.

سیّد متحیّر مانده بود. گوشه ی عبایش از گره ی مشتش رها شد. همسرش به او زُل زده بود. لحظاتی به سکوت گذشت تا اینکه سیّد صدایش را صاف کرد و گفت: ای وای خانم ببخشید به شما نگفته بودم. من کلید خونه رو داده بودم به ایشون تا قالی ها را ببرن!

کریم یخ زده بود. باورش نمی شد. طوری سیّد را نگاه می کرد که انگار طلبکار است.

سیّد دستی به شانه اش زد و با کلی احترام و تعارف، او و قالی ها را بدرقه کرد. کریم مثل یک کوه سنگین، قدم بر می داشت تا اینکه خَم کوچه را پشت سر گذاشت.

فردای آن روز قالی ها و خودش را دزدکی به در سیّد رساند. این کارها در مرام او نبود. حتی از خودش هم خجالت می کشید. می خواست دَر بزند اما نمی توانست. با چه رویی به صورت سیّد نگاه می کرد؟!

بعد از چند بار دل دل کردن، بالاخره مشتش به سمت در رفت.

سید در را گشود و با خوشرویی تمام، احوالش را جویا شد.

-         اسم شما چیه آقا جان!؟

کریم با خجالت گفت: اسمم کریم آقا سیّد. فقط می تونم بگم منو ببخشید آقا سیّد...شرمنده ام!

دستانش می لرزید. قالی ها را کناری گذاشت. هنوز سرش پایین بود و می خواست از شدت شرمساری هر چه سریعتر فرار کند.

-         مَ من بِرم آقا سیّد؟

سیّد دستش را گرفت و گفت: کجا کریم آقا؟...خدا باید ببخشه، نه من.

کریم تاب نیاورد. سیّد او را در آغوش کشید و بلورهای اشک روی صورتش می دویدند. زیر لب نجوا می کرد. حال قشنگی داشت. حالش، حال یک بنده بود...

آیت الله تقوی یا همان سیّد، کمکش کرد تا چرخی بخرد. حالا دیگر سر و سامانی گرفته بود. میوه می فروخت تا خرج زن وبچه اش را در بیاورد. شاید هم میوه می فروخت تا میوه ی دلش شاد شود...! شاید هم نان دلش را می خورد...!

                                                       *****************

قرص ماه در قلب تاریک آسمان خود نمایی می کرد. مرد چرخچی از روی پله بلند شد؛ پارچه ای روی بساطش کشید که رویش نوشته بود: «وقت نماز است». راه افتاد که به مسجد برود. عقب مانده بود اما دیر نبود... می رسید...!

                                                                                                                                                          محسن بابایی